عشق کودکی من

متن مرتبط با «عشق» در سایت عشق کودکی من نوشته شده است

اذيت كردناي من :(

  • ميدونم اين چند روز خيلي اذيتت كردم :( پوزش :( ممنون كه هستي عشقم <3   ,عشق ...ادامه مطلب

  • :*

  • ,عشق ...ادامه مطلب

  • دوستت دارم

  • شايد تكراري باشد ولي گاهي بعضي چيزها ارزش هزاران بار تكرار را دارند ، تكرار مي كنم، تكرار مي كنم : دوسسسسستت دارم  ,عشق ...ادامه مطلب

  • قلب ...

  • هر چقدر بگوییم  مردها فلان  زن ها فلان تنهایی خوب است  دنیا زشت است ، آخرش روزی قلبت  برای کسی تندتر می زند. (بوکوفسکی) ,عشق ...ادامه مطلب

  • یکی باید باشد ...

  • یکی باید باشد یکی که آدم را صدا کند بنام کوچکش،یک جوری که حال آدم را خوب کند یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد. یکی باید آدم را بلد باشد ... ,عشق ...ادامه مطلب

  • چرا عشق كور است؟؟؟؟

  • ﭼﺮﺍ ﻋﺸﻖ ﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟؟؟؟ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺑﺸﺮ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ .. ﻓﻀﯿﻠﺘﻬﺎﻭ ﺗﺒﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ،ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻭ ﮐﺴﻞ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ .. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺫﮐﺎﻭﺕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﻣﺜﻼ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﺎﺷﮏ ... ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺷﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻓﻮﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺑﮕﺮﺩﺩ ..ﻫﻤﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﻭ ﭼﺸﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﺮﺩﺩ ..... ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺮﺩﻥ ..3..2...1.... ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ......... ﻟﻂﺍﻓﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﺥ ﻣﺎﻩ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩ .......ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ .... ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪ ......... ﻫﻮﺱ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﻓﺖ ......ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﯾﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ ......ﻃﻤﻊ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ ..... ﻭﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ...81.....80......79.. ﻫﻤﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺮﺩﺩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺟﺎﯼ ﺗﺠﻌﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺭﺳﯿﺪ ...97.......96....95......ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺑﻪ ﺻﺪ ﺭﺳﯿﺪ ...ﻋﺸﻖ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﻮﺗﻪ ﮔﻞ ﺭﺯ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ ..... ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ...... ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺒﻠﯽ ،ﺗﻨﺒﻠﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﺩ ...ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺭﺍ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﺥ ﻣﺎﻩ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩ ....ﺩﺭﻭﻍ ﺗﻪ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﻭ ﻫﻮﺱ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺯﻣﯿﻦ .....ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ . ﺍﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ..ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻬﺎﯾﺶ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ ﺍﻭﻥ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﺗﻪ ﮔﻞ ﺭﺯ ﺍﺳﺖ .... ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﭼﻨﮕﮏ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍﻧﺮﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻮﺗﻪ ﮔﻞ ﺭﺯ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ .... ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﺗﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺶ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺰﺩ .. ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ..... ﺍﻭ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ؟ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ؟؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﻨﻢ؟ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﻮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﯽ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﻮ .... ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻋﺸﻖ ﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ....,داستان،عشق ...ادامه مطلب

  • کنارت ک هستم ...

  • کنارت ک هستم چقد زود میگذره الی جووونم  کیلی کیلی دوست دارم ، زیاد فارسی بلد نبود  ,عشق ...ادامه مطلب

  • عشق ماندگار !

  • پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..! ,عشق , داستان ...ادامه مطلب

  • بارون ...

  • امشب یا فردا اونجا بارون میاد  کاش میشد بیام زودتر و تو بارون گونه هاتو میبوسیدم  ,عشق ...ادامه مطلب

  • کاش ...

  • کاش همه ی دنیا رو داشتم تا بدمش بهت  البته بازم کمه  کاش تموم مشکلاتت و دردات واسه من باشه  ای کسی که همه کسمی ای کسی ک داشتنت ارزوم بوده و الان خوشبختیت ارزومه  ,عشق ...ادامه مطلب

  • قدر خودتو بدون

  •     از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود. شش روز می گذشت .... فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.   این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید . خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی..... را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.   ,عشق , داستان , زن ...ادامه مطلب

  • عشق !

  • از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بيپاياني را ادامه مي دادند.   زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.   از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.   يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.   در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»   چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.   بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.   صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.   همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر,داستان ...ادامه مطلب

  • ناراحت باشی ...

  • ناراحت باشی من هر کاری میکنم تا شاد بشی  اخه تحمل ندارم ببینم کسی ک اینهمه دوسش دارم ناراحته  :) فقط یادت باشه در عوض توهم باید قول بدی خودتو اذیت نکنی فقط بیا و به من بگو که چی تو دلته قربونت برم ,عشق ...ادامه مطلب

  • چقد خوبه که هستی ...

  • امروز کلی دردسر داشتم واسه رزرو غذا  اخر سر ولی درست شد   امروز خیلی با خودم گفتم مصطفی 2 هفته دیگه پاشو برو پیش الی باز بیا   ولی خب نمیشه دیگه   صبح واقعا حس کردم که تنها نیستم و یه همسر خوب دارم ک ب یادمه  ممنون ,عشق , دلتنگی , خاطره ...ادامه مطلب

  • بوسه ی عشق

  •  یادش بخیر چقدر میبوسیدیم همدیگرو  به هر بهانه ای  بعضی وقتا هم بی بهانه :) عاشق بوسیدنتم  بعضی وقتا رو بوسی میشد یا هر فیلمی که میدیدیم اگه دو نفر همدیگرو میبوسیدن ما هم زودی همدیگرو میبوسیدیم  یا مثلا اون شب به یاد موندنی تو تهران که برقا رفت :) تو جمع فامیلا همو بوسیدیم کلی هم خندیدیم کسیم نفهمید خخ  یا مثلا یکی از بهترین لحظات عمرم وقتی زیر بارون خیس شده بودیم بیخیال از همه ی دنیا همو بغل کرده بودیمو میرفتیم واسمونم مهم نبود میبینن مارو همو میبوسیدیم   عاشق لحظاتیم که باتوام الی جاااااااااان  ,عشق , خاطره ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها